Friday, March 18, 2005

اید بها ران

از درون شب تار، می شکوفد گل صبح خنده بر لب گل خورشید کند،
جلوه گردد بر کوه بلندنیست تردید، زمستان گذرد، و ز پی اش پیک بهار،
با هزاران گل سرخ، بی گمان می آیددر گذرگاه شب تار، به دروازه نور،
گل مینایِ جوان، خون بیفشانده تمام، روی دیوار زمانلاله ها نیز نهادند به دل،
همگی داغ سیاهگرچه شب هست هنوز،
با سیه چنگ بر این بام آونگآسمان غرق ستاره ست و لیکخوشه ها بسته ستاره،
گل گلخوشه اختر سرخبا تپش های سترگعاقبت، کوره خورشید گدازان گردد!