Wednesday, December 21, 2005

ما پاز می ایم

هی،‌ای آن كه درته قايق نشسته‌ای اگرشكافی دركف قايق ديديناديده اش مگيرزيرا كه مرگ هم ترا نا ديده نمی گيرد.به ما نام مهاجرداده اند آنان.چه‌بی‌ربط است اين نام.مهاجرآنست، كه ترك وطن گويد.ولی ما با رضای خويش، قدم دراين راه ننهاديم.تا ازنو ميهنی جوئيم.كه شايد هم، اگرشد، تا ابد، آنجا بمانيم.گريزانيم وسرگشتهما را تاراندند ازآنجا.اينجاكجا؟ كی؟ زادگاه ما تواند گشت، هرگز.اين دياری كه، گيرم ، پذيرا گردد ما را.اينجا تبعيدگاه ما تواند بود.اما وطن ما هرگز.همه درانتظاريمنشسته در كنارمرز، دلواپس،ومی پائيم، هرتغييرنا چيزی كه درآن سوی مرزافتد.به باد پرسشش می‌گيريم،هركس را كه ازره می‌رسد تازهومی پرسيم ومی پرسيم.هيچ رخدادی ازخاطر دورمی داريمازآن چه رفته و آن چه روی دادهنمی بخشيم حتی ذره‌ای را،كه عفوی نيست دراين كار،عفوی نيست.درياها، هرچند آرامند ورامند.مپنداريد اما،كه آن رامی وآرامی،دل ما را دچار شبهه خواهد كرد.به گوش آيد صدای نعره‌ها زآنجا،ز اردوگاه‌هاتان تا به اين جاوما خود نيز، به تقريب، شبيه شايعات آن جنايات،فرا جستيم ازآن سوی مرز به اين سو.وازما هر كه با كفشی زهم بگسسته می‌گردد ميان خلقخود گويای آن ننگی است كه اين ايامبه دامان برنشسته ميهن ما را.ولی ما باز می‌گرديم،ازآن روكه حرف آخرين نا گفته مانده است.