با صدای بی صدا مثل یک کوه بلند مثل یک خواب کوتاه یک مرد بود یک مرد
با دستهای فقر با چشمهای محروم با پاهای خسته یک مرد بود یک مرد
شب با تابوت سیاه نشست روی چشماش خاموش شد ستاره افتاد روی خاک
سایه ش هم نمی موند هرگز پشت سرش غمگین بود و خسته
تنهای تنها با لبها ی تشنه به عکس یک چشمه نرسید تا ببینه
قطره اب قطره اب
در شب بی تپش این طرف اون طرف
...می افتاد تا بشنوه صدا صدا صدای پا صدای پا
شهریار قمبری
با دستهای فقر با چشمهای محروم با پاهای خسته یک مرد بود یک مرد
شب با تابوت سیاه نشست روی چشماش خاموش شد ستاره افتاد روی خاک
سایه ش هم نمی موند هرگز پشت سرش غمگین بود و خسته
تنهای تنها با لبها ی تشنه به عکس یک چشمه نرسید تا ببینه
قطره اب قطره اب
در شب بی تپش این طرف اون طرف
...می افتاد تا بشنوه صدا صدا صدای پا صدای پا
شهریار قمبری