Tuesday, March 01, 2005

صدای پا

با صدای بی صدا مثل یک کوه بلند مثل یک خواب کوتاه یک مرد بود یک مرد
با دستهای فقر با چشمهای محروم با پاهای خسته یک مرد بود یک مرد
شب با تابوت سیاه نشست روی چشماش خاموش شد ستاره افتاد روی خاک
سایه ش هم نمی موند هرگز پشت سرش غمگین بود و خسته
تنهای تنها با لبها ی تشنه به عکس یک چشمه نرسید تا ببینه
قطره اب قطره اب
در شب بی تپش این طرف اون طرف
...می افتاد تا بشنوه صدا صدا صدای پا صدای پا
شهریار قمبری