سپيده دم
به هزار زبان وَلْوَله بود.
بيداریاز افق به افق ميگذشت
و همچنان که آواز ِ دوردست ِ گردونهی آفتاب
نزديک ميشد
وَلْوَلهی پراکنده
شکل ميگرفت
تا يکپارچهبه سرودی روشن بدل شود
ای کاش ادمی وطنش را مثل بنفشه ها در جعبه های خاک یک روز می توانسث همراه خودش ببرد هر کجا که خواسث.